1975

«سانی» (آل پاچینو) و «سل» (جان کازال) به بانکی دستبرد میزنند اما پای پلیس به ماجرا کشیده میشود و آنها کارمندان بانک را گروگان می گیرند. سانی که برای فراهم کردن خرج عمل معشوقش دست به این دزدی زده قصد دارد بدون کشتن گروگان ها این ماجرا به اتمام برسد. از طرفی گروهبان «مورتی» (چارلز دورنینگ) نیز سعی دارد او را متقاعد به تسلیم شدن بکند. همزمان داستان عجیب زندگی سانی توسط رسانه ها پخش می شود و ...

«تاکور» (کمار)، پليسي بازنشسته که «جبار سينگ» (خان) خانواده اش را قتل عام کرده و دست هاي خودش را بريده است، دو ماجراجو، «ويرو» (دهارمندرا) و «جايديو» (باچان)، را به کار مي گيرد تا تبهکار مخوف را بيابند...

رئیس بزرگ، در پی سرکوب مخالفانش گروه دوازده نفره ای به سرپرستی “زین کانگ” تشکیل می دهد تا تحت تعلیم قرار بگیرند و با استفاده از “گیوتین پرنده” مخالفان را پنهانی به قتل برسانند. “ما تان” ورزیده ترین عضو گروه از دیدن ظلم “رئیس بزرگ” و کشته شدن دوست هم گروهش “چینفو” که از انجام ماموریت سر باز زده بود. از گروه می گریزد...

راوي فيلم، «الکسي» (اسموکتونوفسکي)- که فقط صداي او را مي شنويم - خاطراتش را ازسه نسل خانواده اش، رابطه اش با پدر (يانکوفسکي) و مادرش (تره خووا)-از کودکي تا بزرگ سالي -همسرش (تره خووا) و پسر کوچکش (دانيلتسف) باز مي گويد.

ایرلند، قرن هجدهم. کنتس ثروتمند انگلیسی، «لیدی لیندون» (برنسن)، نظر مرد جوان ایرلندی، «بری» (اونیل) را به خود جلب می کند. پس از مرگ شوهر «لیدی لیندون» این دو ازدواج می کنند و «بری» به طبقه ی اشراف راه می یابد.

«رندل پاتریک مک مورفی» (جک نیکلسون) را به جرم تجاوز دستگیر می‌کنند و به حکم دادگاه او را برای بررسی وضعیت روانی اش به بیمارستان روانی ایالتی می‌فرستند. مک مورفی، با مقررات سخت و غیر انسانی تیمارستان که توسط زن سرپرستاری (لوئیز فله چر) اعمال می‌شود مخالفت می‌کند...

سال ۱۹۴۰ رسولی یک بیوه‌ زن آمریکائی خانم ایدن پدکاریس و دو فرزندش ویلیام و جنیفر را می‌رباید و در قبال آن تقاضای پول اسلحه و خودمختاری برای قوم خود را می‌کند که سلطان هوس‌ ران مراکش و وزیر فاسد او باشا درخواست او را به رسمیت نمی‌شناسند و …

چیف برودی (روی اسچیدر ) کلانتر شهر ساحلی است که به تازگی در آنجا دختری هنگام شنا گم شده. با پیدا شدن جسد دختر که بصورت وحشیانه ای کشته شده چیف به دنبال علت مرگ اوست و به وجود کوسه در ساحل مشکوک است. با حرفهای سرمایه داران شهر که ساحل منبع درآمد آنهاست و وجود کوسه را در ساحل غیر ممکن می بینند، شک او برطرف میشود اما با کشته شدن پسر بچه ای دیگر …